کد مطلب:28094 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:138

تبعید ابوذر












1159. شرح نهج البلاغة:چون ابوذر بر عثمان وارد شد، عثمان به او گفت: چشمت روشن مباد، ای جُنَیدِب!

ابوذر گفت: من، «جُنَیدب» هستم كه پیامبر خدا مرا «عبد اللَّه» نامید. پس، نامی را كه پیامبر خدا مرا بدان نامید، بر نام خودم ترجیح دادم.

عثمان گفت: تو كسی هستی كه می پنداری ما می گوییم: «دست خدا بسته است و خدا نیازمند است و ما بی نیازیم»[1] ؟

ابوذر گفت: اگر چنین نمی پنداشتید، مال خدا را برای بندگانش خرج می كردید. من شهادت می دهم كه شنیدم پیامبر خدا می گوید: «چون پسران ابو عاص سی نفر گردند، مال خدا را در میان خود دست به دست می گردانند و بندگان خدا را برده خود می كنند و دین خدا را سرمایه می سازند».[2].

عثمان به حاضران گفت: آیا این را از پیامبر خدا شنیده اید؟

گفتند: ما نشنیده ایم.

عثمان گفت: وای بر تو، ای ابوذر! آیا بر پیامبر خدا دروغ می بندی؟!

ابوذر به حاضران گفت: آیا گمان ندارید كه من راست می گویم؟

گفتند: نه؛ به خدا سوگند كه نمی دانیم.

عثمان گفت: علی را برایم فرا بخوانید.

او فرا خوانده شد و چون آمد، عثمان به ابوذر گفت: حدیثت را درباره پسران ابو عاص برای علی باز گو.

آن گاه عثمان به علی علیه السلام گفت: آیا این حدیث را از پیامبر خدا شنیده ای؟

علی علیه السلام گفت: نه؛ ولی ابوذر راست می گوید.

عثمان گفت: با چه چیز به راستی [ سخن] او پی بردی؟

گفت: زیرا شنیدم كه پیامبر خدا می گوید: «آسمان بر كسی سایه نینداخته و زمین، كسی را بر روی خود حمل نكرده كه راستگوتر از ابوذر باشد».[3].

پس، هر كس از اصحاب پیامبر كه حاضر بود، گفت: بی گمان، ابوذرْ راستگوست.

ابوذر گفت: به شما می گویم كه این را از پیامبر خدا شنیدم و شما مرا متّهم می كنید! گمان نمی كردم زنده بمانم تا این را از اصحاب محمّدصلی الله علیه وآله بشنوم.[4].

1160. تاریخ الیعقوبی: به عثمان خبر رسید كه ابوذر بر او خُرده گیری می كند و تغییر و تبدیل های او در سنّت های پیامبر خدا و ابو بكر و عمر را بازگو می نماید. از این رو او را به شام، نزد معاویه تبعید كرد.

ابوذر در مسجد می نشست و همان حرف ها را می گفت و مردم به گرد او جمع می شدند، تا آن كه اجتماع كنندگان و شنوندگانِ او فراوان شدند.

ابوذر، چون نماز صبح را می گزارد، بر دروازه دمشق می ایستاد و می گفت: كاروانی آمد كه بارَش آتش سوزان است. خداوند، كسانی را كه به نیكی فرمان می دهند و خود عمل نمی كنند و نیز آنان را كه از زشتی نهی می كنند و خود مرتكب می شوند، لعنت كند.

معاویه به عثمان نوشت كه تو با [ تبعید] ابوذر، شام را برای خود، تباه ساختی. عثمان به او نوشت: او را بر زینی كوچك و بدون پوشش، سوار كن [ و به سوی من بفرست]. و چون این گونه به مدینه رسید، گوشت ران هایش رفته بود....

چند روزی بیشتر در مدینه نبود كه عثمان به او پیغام داد: به خدا سوگند باید از این [ شهر،] بیرون بروی.

ابوذر گفت: مرا از حرم پیامبر خدا بیرون می كنی؟

گفت: آری، هر چند تو را خوش نیاید.

گفت: آیا به مكّه [ می فرستی]؟

گفت: نه.

گفت: به بصره؟

گفت: نه.

گفت: به كوفه؟

گفت: نه؛ بلكه به رَبَذه [، آن جا] كه از آن بیرون آمده ای، تا این كه در آن بمیری. ای مروان! او را اخراج كن و تا هنگامی كه بیرون می رود، مگذار كسی با او سخن بگوید.[5].

1161. مروج الذهب - در یادكردِ اعتراض هایی كه به عثمان شد -:و از جمله، كاری است كه با ابوذر كرد. روزی، ابوذر در مجلس عثمان حاضر بود. عثمان گفت: آیا اگر كسی زكات مالش را پرداخت كند، برای دیگران حقّی در آن هست؟

كعب گفت: نه، ای امیر مؤمنان!

ابوذر به سینه كعب زد و به او گفت: ای یهودی زاده! دروغ گفتی. سپس تلاوت كرد: «لَّیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ...؛ نیكی، آن نیست كه چهره هایتان را به مشرق و مغرب بچرخانید. »[6] - تا آخر آیه -.

عثمان گفت: آیا اشكالی می بینید كه ما مالی را از بیت المال مسلمانان برداریم و در پیشامدهایی كه برای ما روی می دهد، هزینه كنیم و یا آن را به شما اعطا كنیم؟

كعب گفت: اشكالی ندارد.

ابوذر، عصایش را بلند كرد و با آن بر سینه كعب زد و گفت: ای یهودی زاده! چه چیزی تو را بر نظر دادن در دین ما گستاخ كرده است!

پس، عثمان به ابوذر گفت: چه قدر مرا آزار می دهی! از جلوی چشمم دور شو، كه ما را آزار دادی.

پس از آن، ابوذر به سوی شام، بیرون رفت.

معاویه به عثمان نوشت: گروه ها بر گرد ابوذر جمع شده اند و می ترسم كه آنها را بر ضدّ تو بشوراند. اگر نیازی به این مردم داری، او را به سوی خود باز گردان.

عثمان نوشت كه او را بیاورند. او را بر شتری سوار كرد كه بر آن، كجاوه ای زُمُخت و سخت بود. پنج نفر مأمور خشن، او را تند و پیوسته می راندند، تا آن كه او را به مدینه آوردند، در حالی كه پوست ران هایش رفته بود و نزدیك بود كه تلف شود. [ حتّی] به او گفته شد: تو از این محنت می میری.

گفت: هرگز نخواهم مرد تا آن كه تبعید شوم. او همه آنچه را در آینده برایش پیش می آمد، ذكر كرد و نیز این كه چه كسی او را به خاك می سپارد.

عثمان، چند روزی در منزلش به او رسیدگی كرد. سپس او بر عثمانْ وارد شد و دو زانو نشست و چیزهایی گفت و حدیث مربوط به فرزندان ابو عاص را باز گفت كه: «[ آنان] چون به سی نفر برسند، بندگان خدا را برده می كنند».... این در همان روزی بود كه اموالِ بر جای مانده از عبد الرحمان بن عوف زُهْری را برای عثمان آوردند و تعداد كیسه ها به اندازه ای فراوان شد كه میان عثمان و یك آدمِ ایستاده را پر كرد.

عثمان گفت: من برای عبد الرحمان، امید خیر دارم؛ چون او صدقه می داد و مهمانداری می كرد و آنچه را نیز كه می بینید، به ارث نهاد.

كعب الأحبار گفت: ای امیر مؤمنان! درست گفتی.

ابوذر، عصای خود را بلند كرد و با آن بر سر كعب زد و در حالی كه درد خویش را از یاد برده بود، گفت: ای یهودی زاده! درباره مردی كه مرده و این مال را بر جای نهاده است، می گویی: خداوند، خیر دنیا و آخرت را به او عطا كرده است. این را به طور قطعی به خدا نسبت می دهی، در حالی كه من شنیدم كه پیامبرصلی الله علیه وآله می گوید: «خوشحال نمی شوم كه بمیرم و به اندازه قیراطی بر جای نهم».

عثمان به ابوذر گفت: از جلوی چشمم دور شو.

ابوذر گفت: به مكّه بروم؟

گفت: به خدا سوگند، نه.

گفت: مرا از خانه پروردگارم باز می داری كه در آن عبادت كنم تا بمیرم؟

گفت: آری، به خدا سوگند.

گفت: به سوی شام [ بروم]؟

گفت: نه، به خدا سوگند.

گفت: بصره؟ گفت: نه، به خدا سوگند. شهر دیگری انتخاب كن.

ابوذر گفت: نه، به خدا سوگند. جز آنچه برایت گفتم، جای دیگری را اختیار نمی كنم و اگر مرا در هجرتگاهم (مدینه ) وا می نهادی، هیچ شهر دیگری را نمی خواستم. اكنون مرا به هر شهری كه می خواهی، بفرست.

گفت: تو را به رَبَذه تبعید می كنم.

گفت: اللَّه اكبر! پیامبر خدا راست گفت. او همه آنچه را با آن رو به رو می شوم، به من خبر داد.

عثمان گفت:[ پیامبرصلی الله علیه وآله] به تو چه گفته است؟

گفت: به من خبر داد كه من را از مكّه و مدینه باز می دارند و در ربذه می میرم و گروهی كه از عراق به حجاز می آیند، دفن مرا عهده دار می شوند.

ابوذر به دنبال شترش فرستاد و زنش[7] را بر آن، سوار كرد.

عثمان، فرمان داد كه مردم، گِرد او را خالی كنند تا به ربذه برود و مروان، او را روانه می كرد.

چون از مدینه بیرون رفت، علی بن ابی طالب علیه السلام به همراه پسرانش (حسن و حسین علیهما السلام ) و برادرش عقیل و عبد اللَّه بن جعفر و عمّار بن یاسر به بدرقه آمدند.

مروان، اعتراض كرد و گفت: ای علی! امیر مؤمنان(عثمان )، مردم را از این كه با ابوذر در مسیرش همراه شوند و به بدرقه اش بیایند، نهی كرده است. اگر این را نمی دانستی، آگاهت كردم.

علی علیه السلام با تازیانه به او حمله برد و بر میان دو گوش مركبش زد و گفت: «دور شو! خداوند، تو را به آتش بیندازد!» و با ابوذر، روانه شد و او را بدرقه كرد و سپس با او وداع نمود و باز گشت.

چون علی علیه السلام خواست باز گردد، ابوذر گریست و گفت: خداوند، شما اهل بیت را رحمت كناد! ای ابو الحسن! هر گاه تو و فرزندانت را می بینم، به یاد پیامبر خدا می افتم.

مروان از كار علی بن ابی طالب علیه السلام به عثمان شكایت كرد.

عثمان گفت: ای مسلمانان! من با علی چه كنم؟ فرستاده ام را از كاری كه برای آن فرستاده بودم، باز گردانده و این گونه كرده است. به خدا سوگند، حقّش را كف دستش می گذاریم!

چون علی علیه السلام باز گشت، مردم به استقبال او آمدند و به او گفتند: امیر مؤمنان(عثمان ) از تو به خاطر این كه ابوذر را بدرقه كردی، خشمگین است.

علی علیه السلام گفت: خشم اسب از لگام است!

چون شب شد، [ علی علیه السلام ]نزد عثمان آمد و عثمان به وی گفت: چه چیزْ تو را وا داشت كه با مروان، این گونه كنی و چرا بر من گستاخی كردی و فرستاده و فرمانم را رد كردی؟

گفت: امّا مروان:او جلوی من آمد تا مانع من شود و من مانع جلوگیری او شدم.

و امّا فرمانت:آن را رد نكردم.

عثمان گفت: آیا به تو خبر نرسیده بود كه من مردم را از ابوذر و بدرقه كردن او نهی كرده ام؟

علی علیه السلام گفت: آیا از آنچه به ما فرمان می دهی و ما اطاعت از خدا و حق را در خلاف آن می بینیم، باید پیروی كنیم؟ به خدا سوگند كه [ چنین ]نمی كنیم.

عثمان گفت: خود را برای قصاص، در اختیار مروان بنه.

گفت: چه قصاصی؟

گفت: بر میان دو گوش مركبش زده ای و به او ناسزا گفته ای. پس او باید به تو دشنام بدهد و بر میان دو گوش مركبت بزند.

علی علیه السلام گفت: امّا مركبم:این جاست. اگر می خواهد، همان گونه كه مركبش را زده ام، آن را بزند. و امّا من:به خدا سوگند كه اگر به من دشنام دهد، تو را به مانند آن، دشنام می دهم، بی آن كه در آن، دروغ بگویم و من هیچ گاه جز حق نمی گویم.

عثمان گفت: چرا به تو ناسزا نگوید، در حالی كه به او ناسزا گفته ای؟ به خدا سوگند، نزد من، تو از او برتر نیستی.

علی بن ابی طالب علیه السلام خشمگین شد و گفت: با من، این گونه سخن می گویی ؟! و مرا با مروان، برابر می سازی؟! به خدا سوگند، من از تو برترم، پدرم از پدرت و مادرم از مادرت برتر است و این شرافت و كرامت من است كه نشان دادم. تو نیز شرافت خود را نشان بده.

عثمان، خشمناك گردید و صورتش سرخ شد. برخاست و داخل خانه اش شد و علی علیه السلام نیز باز گشت و خاندانش و [ نیز ]مردانی از مهاجران و انصار، گِردش را گرفتند.

چون فردا شد و مردم به گِرد عثمان اجتماع كردند، او نزد آنان از علی علیه السلام شكایت كرد و گفت: او بر من عیب می گیرد و عیبجویانِ مرا[8] نیز پشتیبانی می كند.

مردم، پا در میانی كردند و آنان را صلح دادند.

علی علیه السلام به عثمان گفت: به خدا سوگند، من جز به خاطر [ رضای] خدای متعال، ابوذر را بدرقه نكردم.[9]









  1. اشاره به آیه 64 سوره مائده است:«وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ یُنفِقُ كَیْفَ یَشَآءُ... »، یعنی یهود، فقر مردم را به سبب بسته بودن دست و عدم انفاق خداوند می دانستند و خود را در برابر فقیران، مسئول نمی دانستند و بر آنها انفاق نمی كردند. (م)
  2. ر. ك:مسند ابن حنبل:11758/160/4، المستدرك علی الصحیحین:8480 - 8478/527/4.
  3. ر. ك:مسند ابن حنبل:21783/169/8، سنن الترمذی:3801/669/5 و 3802.
  4. شرح نهج البلاغة:55/3، الریاض النضرة:83/3، الشافی:295/4.
  5. تاریخ الیعقوبی:171/2.
  6. دنباله آیه چنین است:«؛ بلكه نیكوكار، كسی است كه به خداوند و روز واپسین و فرشتگان و كتاب خدا و پیامبران، ایمان دارد و مال خود را - با آن كه دوستش دارد - به خویشان و یتیمان و بینوایان و ماندگانِ در راه و گدایان و در بند ماندگان می بخشد». (بقره، آیه 177)
  7. دخترش» نیز گفته شده است.
  8. منظور عثمان، ابوذر و عمّار بن یاسر و دیگران بودند.
  9. مروج الذهب:348/2.